بالهایم را جا میگذارم
امشب با تو بی انتها هرزگی را ، گذران
فردا ها را ، مجالی نیست خورشید تار عنکبوت زده است
این آخرین صفحه ی دفتر مشق کثیف زمانه است
با مدادی بی نوک
و پاک کن های سیاه
در آخرین خط مینویسم
فرشته ها وجود ندارند...
رها ط
جفاها را آسیاب و در دل میریزم
عینکِ مبادا را بر طاقچه و عصای انتظار را بر زمین
از در درآمدی ،
قبای عشق در دست
رهاط
خوشا حوا و آدم را
خوشا تبعیدِ از پردیس
به جرمِ سیبِ بوسیده
غمان آمیغ شد مارا
در آن هنگامِبی جرمی
که حتی دوزخ از ما
روی برگرداند
رها ط
بی گناه بود
شبی که از تاریکی
می گریخت
تهی ماند
آغوشِ ماهِ عاشق ِ خورشید
و محزون
گنجشکک لال
در شفق...
رها ط
از شیار قبای شب
خورشید را میبیند
این چشمان بارانی
چتر مژگانت
کجاست ؟
که دوید ن
و نرسیدن ؟
رها ط