مسخ میشوم
میخندی ، میروی شعرهایم میمیرند...
گل می برم بر مزارشان
باران میشود زنانگی ام
فنا می دهد خورشید را
تیره می پوشد شب و روزم
به رنگ چشمانت، به همان سیاهی
چ ش م ه ا ی ت
متولد می کند....
جنون را...
ابهام میکند ...
افعال را...
میگردیم من، زمین، زمان
دوم شخص مفردی را که مسروقه بود
و چشمان سیاهی که
سابقه ی ظهور نداشته...
رها ط
شانه های کوچکش، مواجه با بزرگ غمها
چشمانِ بی آمیغش، اشک آلود و حیران
پاهایش جلوتر از موعود، فرجام
کهنگی ها در متاعش ، رخنه
در آینه محبوس است
رهایش.....
رها ط
سیاه پوش و سپید روی بود...
اهریمن ِ کوچکی که
هرشب فرشتگی را بیراه میگفت
و صباح طعمه هایش را عاشق بود...
رها ط
پ ن > واهی: سست
بی نیاز و کذاب بر می گزیند مرا ، دستانت
افگار دلم را تصرف میکند ، نزدیک به دور شدن
و من مواجه با چشمانی عقل دزد که اکراه میتراود
بی عصیان و معشوق وار لایق ِ غدر ؟
کیست که روایت میکند آبگون مهرت را ؟
بموازاتِ گیتی اشک میتراود چشمانِ پاکبازم ...
رها ط
چه کسی ثانیه ها را شلیک میکرد ؟...
چه کسی ساعت را هراسان ؟
آندم که تقدیرم آراسته و خندان به ما خیره...
چه کسی تاراند حلاوت را ؟؟
کو مرکوبت را توسنی ؟
حریرِ دستانت فوطه ی کدامین شه ؟
چه کسی مرا در صرف فعل ، ماضیِ بعید ؟
رها ط