شعر
بنگر
آزاد باش
من زنم
باید ندانم
باید
در اوج شعور , حماقت
محبوس در حبابم
شادی آزادی تن زن برای تو
غم دستانی پاک سرپوش برای تنم
مرا عمری او را شبی بنگر هر دو
نالان
جایی در گوشه و کنار خود
به کما رفته ام
دکتر ها قطع امید کرده اند
ناله کنان در می زنی
همین روزها
آزاد می شوی
اهداء عضو می کنم
شاعری متولد می شود
باز شعر می شوی
رها ط