جفاها را آسیاب و در دل میریزم
عینکِ مبادا را بر طاقچه و عصای انتظار را بر زمین
از در درآمدی ،
قبای عشق در دست
رهاط
خوشا حوا و آدم را
خوشا تبعیدِ از پردیس
به جرمِ سیبِ بوسیده
غمان آمیغ شد مارا
در آن هنگامِبی جرمی
که حتی دوزخ از ما
روی برگرداند
رها ط