آنگاه که حامی ترین دستها
درد دلهایم را بر دهانم کوبید
لرزان ترین اشکها
ازآنِ گریان ترین بانوی زمین شد...
رهاط
انبوهِ معصومیّت ،
نصیبِ باد ...
آن روز ها،
رگِ برجسته ی دستانش
بوی تَن میداد
خورشید معنی اش فرق کرده بود
نور ها را بلعیده ،
و غم میتراوید...
رها ط
تو در عجبی...
نوازشِ قلم ،بر کاغذ ها
بی فرجام ...
هراس از من ؟ چه سود ؟
من ، تا آخرِ هر کاغذ
شعر در آستین دارم....
رها ط