انبوهِ معصومیّت ،
نصیبِ باد ...
آن روز ها،
رگِ برجسته ی دستانش
بوی تَن میداد
خورشید معنی اش فرق کرده بود
نور ها را بلعیده ،
و غم میتراوید...
رها ط
من یک ضمیر مقطوعم
تو کسری مختوم به من
اینگونه مفروض است دستانت، دستانم
شگفتا
تقدیرم خموده و در خلوت حضور
انتظارم بفرسود
مسدودم سیاهی میتراوم امروز
حاشا ز فراق
رقعه هایم در باد
همه مسرورند ، من اندر مغاک
ظهورِ آبگونت را چه وقت؟
من
دربسترِ دیدارم ، روانه ی هر نوازش
و مرا نوازش ، سرکشِ الفِ هر آه
ایمانم ترسیده است
مرا نیوشیدن نیاز...
رها.ط
از شب گذرا تر
از ضمیر ها گریزان
چشمان به رنگ میش . گرگ صفت...!
دستان پر مهرم را تنفر
او کیست؟ به هیچکس نمیماند
رهاط
واژه ها....
و ا ژ ه ه ا...!
اینگونه مرا تجزیه نکنید...!
من در سکوت او ته نشین شده ام....!
رهاط
قلم گنگ از بغض
گنجشکها قربانیِ باد
دستان ظریفت ربوده
تنم در رأس طوفان است
تو.... کجایی؟؟...
رها ط