دمار از جانِ دستانم در آورد فرا فکن این ابهامِ عافیت سوز
بودن هایم را ترگونه می کند ، نبودن های ناقصت
امیرِ لحظه هایم ، الفِ قدمهایت بوی نرگس میدهد
رها ط
مردِ بارانیِ من عینکِ دودی ات را بردار آسمان ابریست
گناهی ندارم ، خورشیدِ نقاشی ها بودن انتخابِ من نبود
رها ط