دمار از جانِ دستانم در آورد فرا فکن این ابهامِ عافیت سوز
بودن هایم را ترگونه می کند ، نبودن های ناقصت
امیرِ لحظه هایم ، الفِ قدمهایت بوی نرگس میدهد
رها ط
مردِ بارانیِ من عینکِ دودی ات را بردار آسمان ابریست
گناهی ندارم ، خورشیدِ نقاشی ها بودن انتخابِ من نبود
رها ط
کفشهایت با تنم درگیر میشود
دروغهایت جیغ میکشند
و (ما) نیازِ مکررِ من
افکارم خش برداشته
صبر تیک میگیرد
استدلال میکنم ویرگول ها
رفته گر جارو میکند منطق را
خورده های دلم می بارد
دوست دارد بوی ترِ خاک را چشمانت
لاشه ی حقیقت را دورت می اندازم
لبریز از تهی ، وداع را شلیک میکنی
رها ط
فصل مابینِ قوسِ مردانه ی گردنت
تا عطرِ زنانه ی موهایم
دراز کشیده است
لذت ها می بَرَد
نبودن ها را
سیاستم را ، با یک لیوان چای به خوردش میدهم
کاسب نیست
سایه ات را ، نمی فروشد
رها ط
سکوت زنی که در ابهامات آبتنی میکند
و حجی میکند نت های تنهایی
با گوشهایی که از نشنیدن بیزار است
پس میزند شوره ها را با دستانِ بلند پروازی که
آرزو داشت از پیله ی دورت برایت شال گردن ببافد
رها ط