مسخ میشوم
میخندی ، میروی شعرهایم میمیرند...
گل می برم بر مزارشان
باران میشود زنانگی ام
فنا می دهد خورشید را
تیره می پوشد شب و روزم
به رنگ چشمانت، به همان سیاهی
چ ش م ه ا ی ت
متولد می کند....
جنون را...
ابهام میکند ...
افعال را...
میگردیم من، زمین، زمان
دوم شخص مفردی را که مسروقه بود
و چشمان سیاهی که
سابقه ی ظهور نداشته...
رها ط