رویا هایم ضربه مغزی شده اند
دل می کنی از دیوانه ای که
هر روز چسب می خرد
دل می کنم از تو ...
ماه بر فرق سرم فرود می آید
خدا
از همان اولش هم
به چسب حساسیت داشت !
رها ط
دیگر ، کلاهم را که بالاتر می گذارم
به قبای آسمان بر می خورد
ابر ها را شانه می زند
ستاره ها را فوت می کند
فردا ها را قرقره می کند
و تف
بر روزگاری که
من در این اتاق بی جاده ی دستانت
می جَوَم
رها ط
دیوانگی
دلیلی جز تو نداشت
تاریخ اخمت را اعدام می کند
تیمارستان تعطیل می شود
در را که می بندند
من می مانم و تو
و خدایی که آه های مردم ، روی دستش باد کرده است ...
رها ط
اشک می شوی بر قلم
تَر شعری می شود
مرد بارانی ، من
تکیه بر دریا دارم
گاهی مرا حل می کند
من ، رهایم در بند
آسمانِ تنت ،زیرِ زمین است
فقط او می داند ، تو کجایی...
با دستانی که ، هم می زند دنیا را ...
رها ط
طبیب ِ درد های بی درمانِ حوّا
سرگیجه ی ساعت پیر دیواری را به من بسپار
کمی آلزایمر مرغوب به من تزریق کن
ندانم چشم های سیاهی که
سیاه کرد روزگارم را
ندانم تبر داد به دستانم ... چشمانت
رها ط