...تکین بانو...

مجموعه اثار ادبی رها طاهری

...تکین بانو...

مجموعه اثار ادبی رها طاهری

درجه تب

شعر هایم را در دستانت جا گذاشته بودم 

نقطه می شوی و من شمشیر زنان استوا را می شکافتم
تا گرمای تنت را فراموش 
یخ های قطب از چشمانم آویزان بود 
در فسیل روز های بی تو 
براستی کدامیک مقصر بود ؟
ماه که پشت پلک های بسته ات می خوابید ؟
یا خورشید که مردمک چشمانت را خیره بود ؟
کلید ستاره هم که 
در جیب پیراهن سورمه ای ات جا مانده بود
طبیعت دشمن خونی من است 
وقتی خیره به من نمی رقصد نفسهایت 
بهار مرداب است 
که درخت دستانت گل بر بارانم نمی زند 
وقتی اتاقم دهانش را باز می کند 
و شب درجه تب تختم را روی زبانش می گذارد 
می سوزم ...

اغوش

 

 تنهاییم  

 

خورشید را به رحم اورد 

 

نزدیک می شود تا اغوشی به من دهد  

 

زمین ذوب می شود

پریشان

شعر 

بنگر

آزاد باش 

من زنم

باید ندانم 

باید 

در اوج شعور , حماقت

محبوس در حبابم

شادی       آزادی      تن        زن     برای تو 

غم      دستانی پاک     سرپوش       برای تنم 

 

مرا     عمری     او را    شبی     بنگر   هر دو 

 نالان  


کما

 

 جایی در گوشه و کنار خود  

به کما رفته ام  

دکتر ها قطع امید کرده اند  

 

ناله کنان در می زنی  

 

همین روزها  

آزاد می شوی  

اهداء عضو می کنم  

 

شاعری متولد می شود  

 

باز شعر می شوی  

 

 

رها ط

پاییز



    دلم زلزله می خواهد 

دستانت ریزش کند ،  بر وجود مغموم تنم 

سیلاب می خواهم 

برف و باران می خواهم 

قدم هایت را تند کنی 

سرت را پایین بگیری 

زمین مجدوب شود 

خراب شود بر سر دنیایم 

 

لبخندی بزن بر من 

بلایای طبیعی را منتظر مگذار 

پلک بزن و 

باقی را به من بسپار 

این دیوانه 

تن نباشد  هم 

کات نمی گوید 

 

این روز ها 

حتی خدایم 

طعم تورا می دهد


می خواهم

فاصله برگی باشد 

زیر کفش هایت

سمفونی دلنواز بودنت 


عینک دودی ات را بردار 

به کجا میروی 

این هوا

مقدس است 

نفس هایت را 

بار دار است 


کدام قهوه 

طعمت را نمی دهد ؟ 

من تو را در تمام کافه های این شهر نوشیده ام 


دود سیگار 

یعنی تو 

یعنی دوستت دارم 


که داشتم و نبودی 

که دارم و نیستی 


فعل ها 

قواعد 

ضمیر ها 

کودتا کرده اند 


راز چشمان روشن تو 

پاییز است 

بعنی  اشک های یک دیوانه 


یعنی زنای هوایت با قلبم 


یعنی این عشق نا مشروع من

یعنی این شعری که

هرگز نمی خوانی 


یعنی لبخند بر لبان استوا 

زلزله ای که وقتی رخ می دهد 

که در کام خاک

به خواب فرو رفته ام و تو 

مرا در خواب 

تا ابدیت 

نوازش می کنی 



رها ط