شعر هایم را در دستانت جا گذاشته بودم
شعر
بنگر
آزاد باش
من زنم
باید ندانم
باید
در اوج شعور , حماقت
محبوس در حبابم
شادی آزادی تن زن برای تو
غم دستانی پاک سرپوش برای تنم
مرا عمری او را شبی بنگر هر دو
نالان
جایی در گوشه و کنار خود
به کما رفته ام
دکتر ها قطع امید کرده اند
ناله کنان در می زنی
همین روزها
آزاد می شوی
اهداء عضو می کنم
شاعری متولد می شود
باز شعر می شوی
رها ط
دلم زلزله می خواهد
دستانت ریزش کند ، بر وجود مغموم تنم
سیلاب می خواهم
برف و باران می خواهم
قدم هایت را تند کنی
سرت را پایین بگیری
زمین مجدوب شود
خراب شود بر سر دنیایم
لبخندی بزن بر من
بلایای طبیعی را منتظر مگذار
پلک بزن و
باقی را به من بسپار
این دیوانه
تن نباشد هم
کات نمی گوید
این روز ها
حتی خدایم
طعم تورا می دهد
می خواهم
فاصله برگی باشد
زیر کفش هایت
سمفونی دلنواز بودنت
عینک دودی ات را بردار
به کجا میروی
این هوا
مقدس است
نفس هایت را
بار دار است
کدام قهوه
طعمت را نمی دهد ؟
من تو را در تمام کافه های این شهر نوشیده ام
دود سیگار
یعنی تو
یعنی دوستت دارم
که داشتم و نبودی
که دارم و نیستی
فعل ها
قواعد
ضمیر ها
کودتا کرده اند
راز چشمان روشن تو
پاییز است
بعنی اشک های یک دیوانه
یعنی زنای هوایت با قلبم
یعنی این عشق نا مشروع من
یعنی این شعری که
هرگز نمی خوانی
یعنی لبخند بر لبان استوا
زلزله ای که وقتی رخ می دهد
که در کام خاک
به خواب فرو رفته ام و تو
مرا در خواب
تا ابدیت
نوازش می کنی
رها ط