در زمان نیاز
با دو چشم بسته مواجهم
تو...
سخت تر از سربی و من...
از الف لطافت افتاده ام
عطش چشمان تو
تا آخرین کهکشان دنیایم را
میسوزاند...
رها ط
بینایم و بی نایم،
این چشم دل و پایم
در دامن شهر
دم چه غریبانه زند از غم تنهایی
کز هرم دلت
این دل من سوخته شد ، نه
که نماند نایی
کز جان من و تو سفر کرد شکیبایی
کز کوچ تو بر من نرسد ،
جز غم تنهایی
رها.ط