کس ندانست
تقدیرِ این آهوی گریان
در بیشه ی چشمانت
رهاط
سر بر گریبانِ سایه ات میگذارم٬
خورشیدِ نقاشی ها خاکستری میشود...
رها ط
سگِ میش رنگِ چشمانش،
ولگرد شده بود
طنینِ صدایش فریاد
و زیبایی ها... آه...!
آنگاه که حامی ترین دستها
درد دلهایم را بر دهانم کوبید
لرزان ترین اشکها
ازآنِ گریان ترین بانوی زمین شد...
تو در عجبی...
نوازشِ قلم ،بر کاغذ ها
بی فرجام ...
هراس از من ؟ چه سود ؟
من ، تا آخرِ هر کاغذ
شعر در آستین دارم....