در زمان نیاز
با دو چشم بسته مواجهم
تو...
سخت تر از سربی و من...
از الف لطافت افتاده ام
عطش چشمان تو
تا آخرین کهکشان دنیایم را
میسوزاند...
رها ط
بینایم و بی نایم،
این چشم دل و پایم
در دامن شهر
دم چه غریبانه زند از غم تنهایی
کز هرم دلت
این دل من سوخته شد ، نه
که نماند نایی
کز جان من و تو سفر کرد شکیبایی
کز کوچ تو بر من نرسد ،
جز غم تنهایی
رها.ط
پایدارتر از هر صخره در موج گیتی و عدم
در بین دستان پاکش یاس کوچکی را امین است
راوی ، آن یاسی که امروز تو را می گردد به دور
و هر لحظه یاد ...
وجودت در کنارم جاودان...
رها ط
دیگر نبودنت ، مرا دیوانه نمی کند نباش ...!
فرشته هم که باشی مردی ، از نژاد دروغ و زجر...
فراموش می کنی زنم ، از تو بیشتر می توانم ، بد باشم
بترس و حاشا کن که ز حال همزاد اهریمنم
دستان لطیف و چشمان نجیبم سنگ اند و بی رحم
بی علاقگی علاقه ها را پایان داد
عذر خواهی ها را سر کوزه بگذار بخشیدم ها ، بیش از میزان
علاقه ی دروغین بازی ها و دستان سرد و حریصت را
برای اهریمنِ دیگر بگذار
شاید هم پری پاکی
که اهریمنِ بعدیست
رها ط