بالهایم را جا میگذارم
امشب با تو بی انتها هرزگی را ، گذران
فردا ها را ، مجالی نیست خورشید تار عنکبوت زده است
این آخرین صفحه ی دفتر مشق کثیف زمانه است
با مدادی بی نوک
و پاک کن های سیاه
در آخرین خط مینویسم
فرشته ها وجود ندارند...
رها ط
جفاها را آسیاب و در دل میریزم
عینکِ مبادا را بر طاقچه و عصای انتظار را بر زمین
از در درآمدی ،
قبای عشق در دست
رهاط
خوشا حوا و آدم را
خوشا تبعیدِ از پردیس
به جرمِ سیبِ بوسیده
غمان آمیغ شد مارا
در آن هنگامِبی جرمی
که حتی دوزخ از ما
روی برگرداند
رها ط
مجنون را که گفتا روزگاری تو مو می بینی و من پیچش مو
گرش ده سال لیلی را کناری نه مو می دیدی و نه پیچش مو
بود مجنون من ، من را کناری نداند عشق ، پیچش، مو و ابرو
گرش کاری بر آید در جواری نباشد کار را با من کناری
همی خندان رود بر سوی آن کو
رها ط