برای من معصیت بود
از دست دادن معصومیت ها
طوفان زلفانم را نوازشت، نیاز
از گذشته عبور
واز آینده بازگشت
حال را نمی بینم چشمانم کو؟
نتوان فهم مرا تنهایی
رها ط
سایه ها
دروغ میگویند
آن مرد در حال رفتن
تو نیستی
چشمانم
کذاب شده
تو را در اطرافم نمی بیند
صدای پاهایت ، از من دور میشود
دستانت
لمس نمیشود
دل می لرزد از این احوال...
آفتاب کدامین چشم، یخ وعده هایت را آب؟!...
رها ط
در زمان نیاز
با دو چشم بسته مواجهم
تو...
سخت تر از سربی و من...
از الف لطافت افتاده ام
عطش چشمان تو
تا آخرین کهکشان دنیایم را
میسوزاند...
رها ط
بینایم و بی نایم،
این چشم دل و پایم
در دامن شهر
دم چه غریبانه زند از غم تنهایی
کز هرم دلت
این دل من سوخته شد ، نه
که نماند نایی
کز جان من و تو سفر کرد شکیبایی
کز کوچ تو بر من نرسد ،
جز غم تنهایی
رها.ط