بینایم و بی نایم،
این چشم دل و پایم
در دامن شهر
دم چه غریبانه زند از غم تنهایی
کز هرم دلت
این دل من سوخته شد ، نه
که نماند نایی
کز جان من و تو سفر کرد شکیبایی
کز کوچ تو بر من نرسد ،
جز غم تنهایی
رها.ط